صلح پایدار
شنبه 23 / 7 / 1392برچسب:, :: 19:26 :: نويسنده : ارادتمند كهف خلاصه مطالب اين سوره داستان اصحاب كهف و بيان آنكه مال و فرزند از جمله متاع دنيا است و شرح حال موسى با خضر و مصاحبت آنها با يكديگر و قصه اسكندر و رفتن او بظلمات
لِيُنْذِرَ بَأْساً شَدِيدا 2كهف عياشى ذيل آيه فوق از حضرت باقر عليه السلام روايت كرده فرمود منظور از بأس شديد على بن ابى طالب است كه در ركاب پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با دشمنان آنحضرت جهاد مينمود
أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيم9 كهف ابن شهر آشوب بسند خود از سالم بن ابى جعد روايت كرده گفت روزى در مجلس انس بن مالك در بصره حاضر بودم در اثنائى كه بيان احاديث مينمود مردى از حاضرين از جا برخاست و باو گفت اى مصاحب رسول خدا اين لكهاى صورت شما از چيست؟ پدرم از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت ميكرد كه آنحضرت فرمود خداوند مؤمنين را بمرض برص و جذام مبتلا نمىكند چطور شما كه از اصحاب رسول خدا هستيد باين مرض مبتلا شدهايد؟ انس از شنيدن بيانات آن مرد سر بزير انداخت و چشمانش پر از اشك شده و گفت من بر اثر دعاى بنده صالح خدا امير المؤمنين على بن ابى طالب اينطور شدم مردم از اطرافش پراكنده شده و جمعى قصد آزارش نموده باو گفتند جريان واقعه را براى ما بيان نما و گر نه ترا بشدت عقوبت كنيم انس ناگزير شروع بسخن نمود گفت روزى خدمت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شرفياب شدم قطعه فرشى از مشرق زمين حضورش هديه آورده بودند پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا فرستاد تا أبو بكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير و سعد و سعيد و عبد الرحمن بن عوف زهرى را بخدمت حضرتش بياورم چون همگى حاضر شدند بعلى امير المؤمنين كه آنجا تشريف داشت فرمود بباد امر كن اينها را سير بدهد در حالى كه همه ما روى فرش نشسته بوديم امير المؤمنين فرمود اى باد باذن پروردگار ما را سير بده ناگاه مشاهده كرديم كه همگى در هوا سير ميكنيم پس از طى مسافتى كه جز خدا نميداند بباد امر فرمود كه ما را فرود آورد، جائى فرود آمديم كه نميدانستيم كجاست بما فرمود آيا ميدانيد در كدام سرزمين هستيم؟ گفتيم خدا و رسول و وصى او شما بهتر ميدانيد كجا هستيم فرمود اينجا غار اصحاب كهف و رقيم است اى اصحاب رسول خدا سلام كنيد بر آنها اول أبو بكر و عمر و بعد طلحه و زبير سلام كردند جوابى شنيده نشد انس گفت من و عبد الرحمن سلام كرده و گفتيم من انس خادم رسول خدايم جوابى ندادند پس از آن على بن أبي طالب عليه السلام سلام كرد فورا ندائى برخاست بر شما باد سلام و رحمت خدا اى وصى رسول خدا فرمود اى اصحاب كهف چرا جواب سلام اصحاب پيغمبر را نداديد؟ گفتند اى خليفه رسول خدا ما جوانانى هستيم كه بخداى يكتا ايمان آوردهايم و خداوند ما را هدايت نموده و ايمان ما را زياد فرموده ما اجازه نداريم جواب سلام كسى را رد كنيم مگر آنكه پيغمبر يا وصى پيغمبر باشد و شما وصى خاتم پيغمبران هستيد سپس امير المؤمنين رو باصحاب فرموده و گفتند آيا شنيديد بيان و سخن اصحاب كهف را كه شهادت بخليفه بودن من دادند؟ گفتيم بلى يا امير المؤمنين آنگاه فرمود در جاى خود قرار بگيريد سپس باد را امر فرمود كه بسير ما ادامه دهد مجددا بهوا برخواست تا جائى كه خدا ميداند سير نموديم موقع غروب آفتاب بباد فرمود ما را فرود بياور، بزمينى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه ابدا داراى هيچگونه مخلوقى نبود و فاقد آب و نباتات بود گفتيم يا امير المؤمنين وقت نماز است و براى وضو آب نيست پاى مبارك بزمين زد چشمه آبى پديد آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم فرمود اگر عجله نكرده بوديد براى وضو آب بهشتى براى ما حاضر ميشد بهر حال نماز خوانده و تا نيمه شب در آن مكان بوديم و امير المؤمنين همچنان مشغول نماز بود پس از فراغت از نماز بما فرمود در جايگاه خود قرار بگيريد تا حركت نموده و يك ركعت از نماز صبح پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را درك كنيم سپس باد را فرمود تا حركت دهد ناگاه ديديم در مسجد پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستيم و پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يكركعت نماز را بجا آورده نماز را با پيغمبر گذارديم آنحضرت بما متوجه شده فرمود اى انس تو براى ما حديث ميكنى يا من براى شما بيان كنم؟ عرض كردم شما بفرمائيد تمام جريان سير و گردش ما را برابر آنچه واقع شده بود بدون كم و كاست بيان فرمودند مثل آنكه آنحضرت همراه ما بودند آنگاه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود اى انس آيا براى على شهادت خواهى داد وقتى كه از تو شهادت بخواهد؟ عرض كردم بلى بعد از رحلت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون أبو بكر خود را متصدى امور نمود امير المؤمنين عليه السلام نزد أبو بكر بود و مردم پيرامون ايشان جمع بودند من هم حضور داشتم امير المؤمنين عليه السلام بمن فرمود اى انس جريان مشهودات خودت را بگو و فضيلت بساط و غار اصحاب كهف و روز چشمه آب را شهادت بده گفتم يا على بر اثر كهولت و پيرى وقايع آن روز را فراموش كردهام و چيزى بخاطر ندارم فرمود اى انس مگر پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از تو تعهد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى چگونه پس از وفات رسول خدا وصيت و سفارش آنحضرت را فراموش كردهاى؟! سپس فرمود خدايا چهره اين مرد را مبتلاى برص كن و روشنائى ديدگانش را زايل بفرما و قرار نده طعام را در شكمش از آن مجلس خارج نشدم مگر آنكه بهر سه درد مبتلا گشتم و از آن زمان تاكنون چون غذا در معدهام قرار نمىگيرد نتوانستهام روزه بگيرم راوى گويد انس تا موقع مردن بآن سه بيمارى مبتلا بود.
حسن بن ابى الحسن ديلمى با حذف اسناد از ابن عباس روايت كرده گفت در دوره عمر جمعى از دانشمندان يهود نزد او آمده گفتند آيا تو پس از پيغمبر اسلام ولى امر او هستى؟ گفت آرى گفتند ما مسائلى داريم از تو مىپرسيم اگر جواب گفتى ما ميدانيم كه ادعاى تو صحيح و دين اسلام بر حق و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر و برگزيده خدا بوده و گر نه تو دروغگو هستى و دين اسلام باطل است عمر گفت سؤال كنيد يهوديان سؤال نمودند عمر در جواب عاجز ماند بامير المؤمنين عليه السلام گفت يا على جواب اين مردم را بده كه پاسخ ايشان نزد شماست امير المؤمنين عليه السلام بعلماى يهود فرمود جواب شما را بشرطى ميدهم كه اگر مطابق با مندرجات تورات شما بود اسلام بياوريد قبول كردند دو نفر از ايشان سؤالاتى نموده و پس از شنيدن جواب اسلام آوردند نفر سوم عرض كرد يا على من هم سؤالاتى دارم اگر جواب كافى و صحيح بدهى من هم اسلام اختيار خواهم كرد فرمود هر چه ميخواهى سؤال كن عرض كرد بفرمائيد قومى كه در اين دنيا زندگانى مينمودند و مدت سيصد و نه سال پس از فوت باذن پروردگار مجددا زنده شده و بدنيا باز گشتند آنها كه بود و چند نفرند و داستان ايشان چيست در زمان كدام پادشاه واقعه روى داده است؟ فرمود حبيبم محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بمن فرموده: در زمين روم شهرى بوده بنام افسوس پادشاهى عادل و نيكى داشت چون از دنيا رفت يكى از سلاطين فارس بنام دقيانوس مملكت او را تصرف كرد پس از استقرار و بسط قدرت خود در شهر مزبور قصر مجلل و بزرگى بمساحت يكفرسخ مربع بنا نمود و در قصر مزبور طالار وسيعى كه داراى چهار هزار ستون بود از آئينه و شيشه ايجاد كرد كه هزار قنديل طلا براى روشنائى و زينت آن بكار برده و هشتاد دريچه در آن طالار تعبيه كرده بود كه از هنگام طلوع آفتاب تا غروب اشعه زرين آفتاب داخل طالار را روشن و منور ميساخت تخت مرصع طلائى با پايه هاى سيمين در صدر طالار قرار داده و هشتاد كرسى مرصع زرين در سمت راست و هشتاد كرسى در طرف چپ قرار داده تاج مرصعى از طلاى مشبك با هفت رشته از لؤلؤ و مرواريد غلطان و درخشان كه در شب تار مانند چراغ ميدرخشد بر سر ميگذاشت و پنجاه غلام رومى ملبس بلباس ديبا و ابريشم سبز با خلخالهاى طلا پشت سر خود نگاه ميداشت و شش نفر از علماء و دانشمندان را وزير خود نموده بود سه نفر در سمت راست و سه نفر در طرف چپ تخت او بودند مرد يهودى پرسيد يا على اسامى وزراء چه بود؟ فرمود سه نفر طرف راست بنام تمليخا و مكسلمينا و محسمنا و سه نفر سمت چپ موسوم به مرطوس و كنيطوس و ساديبوس بودند كه مورد مشورت پادشاه قرار ميگرفتند روزى پادشاه مزبور در دربار خود جلوس بر تخت نموده و درباريان در حضورش جمع بودند سه نفر از غلامانش داخل در طالار شده در دست يكى از آنها جام طلائى پر از مشك و در دست ديگرى ظرفى از نقره پر از گلاب و در دست سومى پرنده زيباى سفيدى كه منقار قرمز رنگى داشت بوده پس از آنكه در برابر تخت پادشاه رسيدند يكى از غلامان صدائى كرد پرنده پرواز نمود روى ظرف مشك نشسته و پرهاى خود را بمشك بيالود و با صداى ديگرى روى ظرف گلاب پرواز نمود و پرهاى آلوده بمشك را بگلاب داخل نمود و با صداى سوم پرواز نموده بر سر پادشاه قرار گرفت و خاطر پادشاه را مسرور و مشعوف ساخت پادشاه در اين موقع دچار نخوت و غرورى عجيب شده و ادعاى الوهيت و خدائى نمود و حضار را بكرنش و سجده خود دعوت نمود هر كس امر او را پذيرفت و باطاعت برخاست مورد تفقد و عنايت او واقع و بدريافت خلعت و جايزه نائل ميشد و هر كه از امر پادشاه سرپيچى نموده و پيروى ننمود بقتل محكوم ميشد پادشاه آنروز را براى خود عيد رسمى قرار داده و جشن شاهانه گرفت ناگاه شخصى بحضور سلطان رسيد و خبر نابودى و هلاكت لشگريانش را در پارس كه مورد تهاجم واقع شده بودند اعلام كرد پادشاه چنان تحت تأثير خبر مزبور قرار گرفت كه از شدت غم و غصه بيهوش نقش بر زمين شده تاج از سرش افتاد يكى از وزراء ششگانه كه در حضور پادشاه بود بنام تمليخا از پيش آمد در اثر تغيير وضع و حال پادشاه بفكر فرو رفت و با خود گفت اگر دقيانوس چنانچه مردم گمان ميكنند خدا بود چرا مانند ساير مخلوق دستخوش غم و شادى و رنج و تعب ميشد و مرتكب اعمالى شد كه شايسته مقام الوهيت و در خور شأن آن نيست و انديشه خود را بساير وزراء كه براى صرف غذا بمنزل او رفته بودند در ميان گذاشت و گفت من مدتى است كه در فكر اين مسائل هستم كه اين سقف بدون ستون آسمان را كه بر پا داشته و اين نيز اعظم و آفتاب جهانتاب را چه قدرتى از شرق بغرب جهان سير ميدهد و اين ماه تابان چگونه بصورت منظم و مرتب كره خاك را بنور روشن ميسازد اين كوههاى سر بفلك كشيده و اين درياها و رودخانهها و اين همه شگرفىهاى موجودات بچه وسيله بوجود آمدهاند بالاخره خود من و شما و ساير افراد بشر چگونه از اصلاب پدران و رحم مادران منتقل و پس از مدت معينى تولد يافته سير تدريجى تكامل از دوران كودكى و شيرخوارگى و صباوت و جوانى و شباب بعد پيرى را طى مينمائيم بطور قطع اين عوامل را مدير و مدبرى است غير از دقيانوس و دقيانوس سلطانى است از سلاطين روى زمين و بشرى بيش نيست تمام وزراء پس از شنيدن افكار و نظريات تمليخا بدست و پاى او بوسه زده و گفتند اى تمليخا خداوند ما را بوسيله تو هدايت و رهبرى فرموده تدبيرى كن تا از شر دقيانوس برهيم و از اين شرك و پرستش مخلوق بجاى خالق آسوده شويم تمليخا گفت مقدارى خرما از نخلستان من آوردهاند آنرا فروخته و قيمت حاصله را برداشته و باتفاق از شهر خارج شده و بگوشه آرام و خلوتى خواهيم رفت همگى رأى او را پسنديده سوار بر اسب و ترك مقام و منصب و شهر و ديار گفته سر ببيابان نهادند همين كه چند فرسخى از آبادى دور شدند از اسبها پياده شده و با پاى پياده مقدارى راه پيمودند چوپانى را ديدند كه بچرانيدن گوسفند مشغول است از وى تقاضاى شير و خوراكى نمودند چوپان كمر بخدمت بسته از آنچه كه در دسترس داشت از ايشان پذيرائى نموده پس از صرف طعام چوپان گفت شما را در لباس بزرگان و اشراف مىبينم چگونه با اين حال جلاى وطن كردهايد؟ مگر از حضور پادشاه دقيانوس فرار نمودهايد؟ گفتند اى شبان مهربان دروغ گفتن شعار ما نيست اگر قول ميدهى كه راز ما را فاش نسازى ترا از حال خود مطلع مينمائيم چوپان سوگند ياد نمود ايشان نيز داستان خود را بىكم و كاست بيان كردند چوپان بدست و پاى آنها افتاد تقاضا كرد تا كمى درنگ نمايند تا او گوسفندان را بصاحبانشان رسانيده و همراه آنها برود فورا بآبادى برده و تسليم صاحبان آنها نموده براى ملحق شدن بايشان مراجعت كرد سگ گله نيز در پى او روان شد و دنبال او آمد يهودى پرسيد يا على آن سگ چه رنگ و نامش چه بوده؟ فرمود رنگش ابلق مايل بسياه و نامش قطمير بود چوپان و سگ بجوانان رسيدند همينكه سگ را همراه چوپان ديدند گفتند وجود سگ ممكن است باعث رسوائى ما شود و بر اثر صداى اين حيوان كسانى بمحل اختفاى ما پى برده و ايجاد ناراحتى كند سعى كردند سگ را رانده و از خود دور سازند ولى سگ از پيروى آنها خوددارى ننمود و هر چه او را با سنگ ميزدند باز براه خود ادامه ميداد و بالاخره بامر پروردگار بزبان آمده بوحدانيت خداى جهان شهادت داده و گفت اى جوانان بحق آن خدائى كه براى آن شريكى نيست اجازه دهيد تا من نيز همراه شما بوده و بنگهبانى و محافظت شما مشغول باشم پس از شنيدن بيانات سگ موافقت كردند كه سگ هم دنبال ايشان باشد چوپان آنها را بجانب كوه بلندى هدايت نمود كه در قله آن چشمه آب و درختان ميوهدار وجود داشت و از آب چشمه نوشيده و با ميوه سد جوع كردند همينكه تاريكى شب آنها را فرا گرفت در غارى كه در آن محل بوده رفته و خوابيدند در اين هنگام از طرف ذات پاك كردگار بعزرائيل خطاب شد كه همه آنها را قبض روح نمايد و دو فرشته هم مأمور شدند كه ايشان را از اين پهلو بآن پهلو بگردانند و آفتاب را امر فرمود غار را از نور خود روشن و منور سازد از آن طرف دقيانوس چون بخود آمد و باطراف خود نگريست جوانان را در پيرامون خود نديد پس از تحقيق معلوم شد كه هر شش وزير سواره از شهر خارج و ديگر مراجعت ننمودهاند دقيانوس با سواران بيشمار در تعقيب وزراى فرارى بر آمده همه جا رفتند تا اثر ايشان را در آن كوه و غار مزبور يافتند و چون آنها را بحال مردگان ديدند از كيفر و مجازاتى كه در نظر گرفته بود منصرف شده دستور داد تا دهانه غار را با سنگ و آهك مسدود كنند و بطعنه گفت حالا بايد از خدائى كه بزعم ايشان در آسمان است بخواهند تا موجبات نجات و رهائى آنها را از اين غار فراهم ساخته و نجات حاصل كنند امير المؤمنين عليه السلام بيهودى فرمود جوانان مدت سيصد و نه سال در غار بودند خداوند اراده فرمود كه آنها را زنده نمايد اسرافيل را امر فرمود ارواح ايشان را بجسدها بدمد دهانه غار هم بامر پروردگار گشوده شد چون روح بجسم آنها دميد از خواب بيدار شده و آفتاب را مشاهده كردند بيكديگر گفتند ديشب خواب بر ما چيره شد و از پرستش و عبادت پروردگار غافل شديم و اكنون آفتاب بلند است و روز گذشته ناگاه متوجه شدند كه درختان سبز و خرم نزديك غار خشكيده و چشمه آب از بين رفته تعجب كردند كه چگونه درمدت يكشب چنين تغييراتى روى داده و ضمنا احساس گرسنگى شديدى در خود نموده گفتند يكى از ما براى تهيه خوراكى و غذا بشهر برود بدون آنكه كسى را از وجود ما مطلع نمايد طعامى فراهم بياورد تمليخا گفت انجام اين خدمت بعهده من و از چوپان درخواست كرد لباسش را با لباس او تبديل و تعويض نمايد تمليخا لباس چوپان را پوشيده از پول خرمائى كه فروخته بود مختصرى برداشت و عازم شهر شد هر چه بيشتر طى طريق مينمود بر تعجب و نگرانى او ميافزود زيرا تمام معبر و برزنها در نظرش غريب و ناشناس بوده و باور نميكرد كه جاده و راهى كه ميپيمايد بشهر منتهى شود اما چيزى نگذشت كه بدروازه شهر رسيد و بر فراز آن پرچمى ديد كه بر آن نوشته شده «لا اله الا اللّه عيسى رسول اللّه و روحه» چشمهاى خود را مىبست و باز ميكرد و حيرت بر حيرتش ميفزود كه اين چه شهر است آيا آنچه مىبينم در بيدارى است و يا خواب مىبينم بالاخره وارد شهر شده براى خريدن نان بدكان نانوائى نزديك شد از خباز پرسيد نام شهر شما چيست؟ گفت افسوس نام پادشاه را سؤال نمود جواب داد عبد الرحمن تمليخا گفت واعجبا من در خوابم نانوا گفت تو با من سخن ميگوئى چگونه در خوابى تمليخا با دادن سكه درخواست نان نمود يهودى پرسيد يا على وزن آن سكه و درهم چه بود؟ فرمود هر يك درهم آن زمان برابر ده درهم و ثلث درهم زمان ما بوده بارى نانوا چون سكه را از تمليخا گرفته و نظر كرد با تعجب فراوان گفت آيا تو گنجى بدست آوردهاى؟ تمليخا گفت خرمائى داشتم فروختهام و اين درهم از بهاى خرماى فروخته شده ميباشد و ما براى اينكه دقيانوس را پرستش ننموده و بعبادت خداى يگانه پردازيم از شهر فرار نمودهايم نانوا غضبناك گشته گفت پادشاه شرابخوارى را كه نام ميبرى بيش از سيصد سال است مرده و تو بايد از اين گنجى كه بدست آوردهاى سهمى هم بمن بدهى و گر نه ترا رسوا و بدست مأمورين دولت مىسپارم تمليخا مضطربانه اظهار داشت من گنجى بدست نياوردهام و از مردم همين شهر ميباشم او را بدربار پادشاه بردند پادشاه از تمليخا پرسشهائى نمود و از او خواست كه نام عدهاى از اهالى شهر را كه مىشناسد بيان نمايد تمليخا ضمن معرفى خود نام بيش از هزار نفر را بيان نمود و البته حتى يكنفر از آنها شناخته نشد پادشاه پرسيد آيا تو در اين شهر خانه و منزلى دارى؟ جواب مثبت داد و درخواست نمود همراه او بروند تا منزل خود را نشان دهد پادشاه با جمعى از نديمان خود سوار شده و براى ديدن خانه تمليخا حركت كردند بخانه مجللى رسيدند گفت اين خانه من است چون درب خانه را كوبيدند پيرمرد فرتوتى كه ابروانش بروى چشمها ريخته بود و دليل بر عمر طولانى وى بود درب خانه را بگشود و پرسيد كيست؟ تمليخا گفت اين خانه من است پيرمرد پرسيد نام تو چيست؟ گفت تمليخا فرزند قسطنطين پيرمرد از شنيدن نام او بخاك افتاد و پاى تمليخا را بوسه زد گفت بخداى كعبه قسم اين شخص پدر بزرگ من است كه در زمان سلطنت دقيانوس از شهر فرار نموده پادشاه از اسب فرود آمد دست در گردن او انداخته او را بوسيد مردم هم دور او را گرفته دست و پايش را ميبوسيدند پادشاه سؤال كرد دوستان و رفقايت كجا هستند؟ جواب داد در غار و صيد و باتفاق واليان شهر و جمع بسيارى بسوى غار رفتند تمليخا نزديك غار بهمراهان خود گفت اجازه بدهيد من پيش از شما بغار رفته دوستانم را خبر كنم ميترسم كه از صداى جمعيت مضطرب شده و گمان كنند لشگريان دقيانوس براى دستگيرى ايشان آمدهاند مردم توقف كرده تمليخا روانه غار شد چون رفقايش او را ديدند دست بگردنش نموده بوسيده و گفتند خدا را شكر كه از شر دقيانوس نجات يافته و بسلامت مراجعت نمودى تمليخا گفت ديگر از دقيانوس و شر او راحت شدهايد شما كجا و دقيانوس كجا شما تصور ميكنيد كه چقدر خواب بوديد؟ گفتند يا يكروز يا كمتر از آن تمليخا گفت ما مدت سيصد و نه سال در خواب بوديم و سالهاست كه دقيانوس در گذشته و خداوند پيغمبر ديگرى را برهبرى خلق برگزيده و اكنون مردم خداى يگانه را ستايش مينمايند و پادشاه فعلى كشور و جمع كثيرى از مردم براى ديدن شما آمدهاند گفتند اى تمليخا ميخواهى ما را فتنه عالم كنى پرسيد پس چه بايد بنمائيم؟ گفتند همگى رو بدرگاه خداوند نموده مسئلت كنيم كه ما را قبض روح فرموده و شب را در بهشت جاويد بسر بريم تمام آنها دست تضرع بدعا برداشته گفتند پروردگارا بحق آنچه از ايمان و دين بما عطا فرموده اى فرشته ملك الموت را امر بفرما روح ما را قبض كند خداوند دعاى ايشان را اجابت و امر بقبض روح آنها نموده و درب غار مسدود شد و اليان شهر مدت هفت روز پيرامون كوه گرديده درب غار را جستجو كردند اثرى نيافتند بالاخره تصميم گرفتند بالاى كوه مزبور معبدى بيادگار بسازند
امير المؤمنين عليه السلام بيهودى فرمود آيا داستان اصحاب كهف با روايات تورات موافق هست يا خير؟ يهودى گفت بخدا قسم فرمايشات شما مطابق تورات است و شهادت ميدهم كه جز خداوند يكتا خدائى نيست و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر برگزيده او و تو يا على وصى و خليفه بر حق ميباشى و اسلام آورد. نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||
![]() |